روانی منp41

ویو تهیونگ
مگه اون اسپری چقدر قوی بوده که هانا هنوز بیهوشه؟
تهیونگ:هوفففف پاشو دیگه حوصلم سررفتههه(خسته)
تهیونگ:خودش منو عاشق میکنه خودشم خمار نگهم میداره
همینطور داشتم غر میزدم که حس کردم گوشی مخفیم توی جیبم ویبره میخوره..یعنی چیشده؟
از روی تخت بلند شدم و پشت به هانا ایستادم
وارد پیام ها شدم
{اون پیام:
سلام و درود به مافیای بزرگ..
کیم تهیونگ شما به مهمانی آقای چانگ دعوت شده اید
رأس ساعت 9:30 در آدرس….
امیدواریم حضور پر قُدرتتون رو در مهمانی ببینیم و احساس کنیم
خدانگهدار}
هوم..حدس میزنم مهمونی ای دعوت بشم..شاید موقعیت خوبی باشه که از شاهکارم رونمایی کنم..نه؟هوم..هانا رو هم ببرم؟نه نه ممکنه بین اون همه عو*ضی اذیت بشه!نمیخوام روحیه ی لطیفش خراب بشه..خواستم برگردم که نگاهش کنم که یه مشت ریز به کمرم خورد..عالیه بالاخره پرنسسم بیدار شد

ویو هانا
چشمام باز شد..همجا تاره…آهه فکر کنم بفهمم که چرا اینجوری هستم،یکم پلک زدم که کمر گنده و شونه های پهنه آقا رو دیدم..میدونم چیکارت کنم فکر کردی ضعیف گیراوردی؟
از جام آروم بلند شدم و مُشتم رو آماده کردم
هانا:حرو*می(اروم و زیرلب)
{ای کییییی…..دختریکه ی خراببببببب}
تمام زورم رو جمع کردم به کمرش ضربه زدم..مطمئنم الان بیهوش میشه..و..وایسا ب..بینم
هانا:چ..چرا بی..بیهوش نشدی؟؟(ترس)
داشت با چشم های خمارش منو یه لقمه ی چَپ میکرد
تهیونگ:انتظار نداری که با این هیکلم توی اون مُشت ریز و خوشگلت بیهوش بشم؟هومم؟(نیشخند_خمار)
چونه ام میلرزید..عرق سرد روی پیشونیم حس می‌کنم..دستم قفل شده
هانا:و..ولم ک..کن..ت..تورو..خدا(مظلوم_ترس)
تهیونگ:عاعااا..بیبی آروم باش(خنده) منکه قرار نیست به تنها دلیل خوشحالیم صدمه ای بزنم(نیشخند)
هانا:نم..نمیخوام..تنها..د..دلیل..خوشحالیت..ب.باشم(ترس)
تهیونگ:اوممم بهت چی گفتم؟(لحن سوالی)اها!!تو فقط..ماله…منی..و..فقط..جنازه..ات..از..اینجا..بیرون..میره(تیکه تیکه)
دیدگاه ها (۲)

روانی منp42

روانی منp43

روانی منp40

روانی منp39

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 3 " جونگکوک : چییی می...

روانی منP50

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط